راه و بی راه (2)

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: د.ل. لریمر - به کوشش فریدون وهمن

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹ - ۳۶

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: راه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: بی‌راه

راه و بی راه (۲) را از کتاب فرهنگ مردم کرمان و با لهجه شیرین کرمانی در این جا می‌آوریم مضمون این افسانه همان‌طور که نوشتیم پیروزی نیکی بر بدی است.

روزی بود...یه زنی بود و یه مردی. اینا هر دو تا درویش بودن. روزی رفتن دِرِ خونه ارباب عبدالله نیم من جو گرفتن اومدن آرد کِردن نون پختن. پنج تا نون شد دو تا و نصفش زن ورَ داشت، دو تا و نصفش مردکه. مردکه رفت وَرسینِ (سو، طرف، جهت) کاروانسرا کهنو. زنکه رف وَرسینِ دیگه. مردکه در بین را که می‌رفت دید یه آدمی از بی‌راه داره میا تو را. ای درویش گف: «بابا اسمت چیزه؟»گف: اسم مَ بابا بی‌راه ای یکی گُف: اسم تو چیزه؟گف: درویش باراه. راه و بیراه دس به هم دادن بنا کِردن رفتن. بی‌راه گف: بابا راه چی داری بخوریم؟ گف: تو چی داری بخوریم؟ گُف: بابا هر چی تو داری می‌خوریم بعد هر چی مَ دارم می‌خوریم. گف: خوب مَ دو تا و نصفی نون جو دارم. گف: پس بیار بخوریمشون. نونا اینه خوردن. وخَتی که نوبت رسید که نونا بی‌راه ره بخورن گُف: خوب من نگفتم بی‌راه هستم؟ مَ اسمم بیراهِه نونم کجا بوده؟ نونامرد که ره خورد و رَف عقب کارش. دو دَفه (دفعه) از رابیرا شد. درویشِ بیچاره رسید به کاروانسرا دید شب تموم جونورا (جانوران) بیابون میاین تو ای کارونسرا منزل میکنن و ای تنهایه.گف: ای داد که شبی ای جونورا مِنِه پاره می‌کنن. هر جا گَش (گشت) جایی ببینه خودشه پنهون کنه ندید. یه بخاری دید رَف تو ای بخاری بالا. وختی که رف دید: ای وای اینجا نفسی می‌شه چشماشم جایی ره نمی‌بینه. یه چاکوبی (چاقو) داشت خودِ ای چاکو برابرِ دو تا چشمش دو تا سوراخ وا کِرد، به سوراخم برا نفس‌کش دهنش واکِرد. یه خرده‌ی که از شو (شب) رفت دید: بله، شیر پادشا جونورا اومد نشس ورَ تخت که میون کارونسرا باشد. بعد پلنگ اومد، خرس اومد، خوک اومد، گرگ اومد، روبا اومد، مختصر تموم جونورا اومدن. شیر روش کرد به روبا گفت: جناب شیخ روبا، بو آدمیزاد از اینجا میایه، بگرد ببین ای آدمیزاد کجایه. شبی طعمه خودمون بکنیمش. شیخ روبا یه پاره گشت، ورگشت گُف: قربان سر قبله‌ی عالم، گشتم، هیچی نیست. گف: خوب هر تایی قصه‌ی بگین شب ره صب بکنیم. روبا گفت: قربانِ سِرِ قبله‌ی عالم بگردم در ای بیرون کارونسرا تَلی هسته وَرَ بالای تَل یه سنگِ سیاهی هسته ورَ زیر او سنگ یه گنجی هسته و آدمیزاد اونجا ره نمی‌بینه و اگر آدمیزاد بدونه میره او گنج بیرون میاره گف: خوب جناب پلنگ شما بفرمایین. پلنگ گف: در فلون کو (کوه) یه دره‌ی هسته دراو دره یه چشمه‌ی آب هسته. از او چشمه‌ی آب می‌گذری به یه درخت انجیری می‌رسی. زیر ای درخت انجیر گنجی هسته که خُما خسروی تمومن پُرَن از جواهرات هف رنگ اگر آدمیزاد بدونه میره ور میداره. گُف خوب جنابِ گرگ شما بگین. گف: آقا فلون اربابِ گِله‌دار یه گله‌ی داره تمام گوسفنداشون سیاهسته و میونِ پیشونی یه تا از گوسفنداش به خال سفیدی هسته و میون او گله یه سگ ابلقی هسته و دختر پادشا یمن دیونه هسته اگر آدمیزاد بدونه میره او سگ ره می‌کُشه و مغز سر او سگه می‌کنه به دماغ دختر پادشا که هشیار بشه و پادشا دختر می‌بخشه به او و سلطنت بعد از پادشا می‌گرده به او. گف: خوب جناب شغال شما بگین. شغال گفت: اینجا یه موشی هسته هزار اشرفی داره صبحا بعد از اون که ما از ای کارونسرا می‌ریم بیرون ای اشرفیاره میاره بیرون در سوراخش می‌چینه ورَ کله هم یه غلتی ورَ روشون میزنه دوباره میبرتشون به سوراخ. اگر چنونچه آدمیزاد در او ساعت به سر برسه او موشِ میکُشه او هزار اشرفی ره می‌بِره.مختصر، صب شد جونورا رفتن ای درویش گف: خوب حالا از همین جاجُم نمی‌زنم. اگر ای موش راسته باقی دِگه هم راسته.موند تا نزدیکا که روز بزنه. دید که بله ای موش اومد یه اشرفی اُورد. گف: حالا صبر می‌کنم تا هر هزار تا ره بیاره. کم‌کم موشو می‌آورد و ای درویش او تو بخاری می‌شمرد. و خَتی که هزار تا شد خودشِ ازِ بخاری انداخت بیرون. شرکشتی (بنگی، درقی - اسم صوت) سنگی زد ورَ تو کَله موش. موش کُشت و هزار اشرفی ور داشت. از کارونسرا رف بیرون به نشونی که روبا داده بود. رف بالا ای تَل و سنگی که نشونی داده بود دید. سنگ وَرَداشت زیرای سنگِ کَند تا رسید به یه دربَچه (دریچه). دریچه ره وا کرد دید بله هف تا خُم خسروی به زنجیر کرده همه پُرن از طِلا و سِرِ هر خمی یه سینی از طِلا و تو هر سینی به خروسی از طلا هسته. اومد و از هر خُمی یه اشرفی ورداشت و رَف بیرون. دوباره روشِ پوشید و سنگِ گذاشت سِرِ جاش و رَف به سین کو. به همون نشونی که پلنگ داده بود تو او دره و چشمه آب و درختِ انجیرِ زیرِ درخت رفت و کند و دید که بله اینجا هم گنجی هسته هفت تا خُمِ خُسرویِ همه پُر جواهرات هف رنگ. از هر خُمی یه دونه‌ی ورَ داشت و رویِ گنجِ پوشید. همه جا اومد تا رسید به او محلی که گرگ نشونی داده بود. دید بله تموم گَله سیاهسته و یه گوسفندِ سیاهی میون پیشونیش خال سفیدیه. اومد و گف: خوب بابا چوپون سِگِت می‌فروشی؟ گف: عجب آدم دیونه‌ی هستی اگر ای سگ نباشه گله نیسته. گف: خوب، چنده قیمتش؟ گف: ای سِگِ اربابِ من به پِنجا تومن خِریده، حالا به صد تومن نمیده.گف: میتونی صد و پنجا اشرفی از من بستونی و ای سِگِ بدی به من؟گف: بده. صد و پنجاه اشرفی ره داد و سِگِ استوند. گف: خوب حالا ای سِگِ خودت بکُش گف مردکه دیونهِ مَ چه‌طور میتونم خونِ سِگِ به گردن بگیرم. گف: پِنجا اشرفی میدمت ای سگ بکش. گف: خوب مَ ای سِگِ بکُشم یا اون که به تو بدم وختی که اربابم میامیگه: خوب سگ گله چطو شد؟ چی جوابش بدم؟ گف: بگو با گرگ جنگ کِرد گُرگ کشتش. بدنش‌ام تک و پرک (تکه‌وپاره، نیمه) می‌کنیم که نشونش بدی.گف: خوب، بد تدبیری نیست. اومد و سِگِ کُشت. بعد از اون که کُشت مردکه گف: مَ همی سرِشِ میخوام. سِرِ سِگِ استوند و جیم شد رف دمبال تر و مغزا کله سگ آورد بیرون.رفت و به اسپی خرید نوکری‌ام ورَ داشت، ورَداشت و رفت به یمن. همچی که به یمن رسید دید که ورَ تموم کُنگره شَر (شهر) اینقدر سر ورَ کشیدن که یارب به حساب. از یه کسی پرسید که تو ای شر شما مگر چه خبره و ای آدما چرا کشتن؟ گف: دختر پادشامون دیونه‌ی. پادشا اعلان کرده که هر کی دخترِ منه چاق کِرد (معالجه کرد) دختر میدم به خودش و هر کی نتونست چاق بکنه می‌کشمش و سرش نصب می‌کنم ور کنگره شر. گف: برین به پادشاه بگین که من ای دختر چاق می‌کنم. گفتن: مردکه احمق برو عقب کارت می‌خوای خودت به کشتن بدی؟ یه کِسا (کسانی) اومدن به طبابت ای دختر که هم سر تو پی تو اشکمشون بود و هیچ کار نتونستن بکنن و کشته شدن.گف که: من نوشته میدم به پادشاه که هرگا(ه) ای دختر چاق نکردم سر من‌ام مثل ای باقی سرها بِبُرن و ورَکِشَن ورَکنگرا.آخر الامر رفتن خبر دادن به پادشا که همچی شخصی اومده و میگه دختر پادشا ره من چاق می‌کنم. پادشا خوشحال شد گف: خوب، چاق کرد کرد، نکرد می‌کشمش. نوشته ازش گرفت و نوشته بش داد. ای مردکه گُف: یه حمومی ره سه شبونه روز متصل آتش کُنین. بعد از سه شبونه روز دختر بردن تو ای حموم و در حموم بستن. اینم رفت تو هم حموم. یه جایی پنهون شد. ای دختر تو این حموم بنا کرد دویدن تو ای حوض او حوض تا وختی که بیحال شد و افتاد و غش کرد. ای تا دید دختر افتاد مغزا سر سگ کرد تو یه نی و گذاش دم دماغ دختر یه فوت کرد اینا رفتن تو دماغ دختر. ای دختر به هوش اومد و هشیار شد. خبر دادن به پادشا که دخترت چاق شده. حکم کرد طبل شادی اونِ زدن و دختر با اساس و دسگا تموم بردن به بارگاه. بعد از اون پادشاه دختر عقد کرد داد به همین لُر. بعد از چن روز پادشا هم مرد. وارثی نداش غیر از همی دختر. گفتن سلطنت مال ای دوماتش. نشس ور تخت سلطنت روزی از روزا میرف به شکار. یه مرتبه تو بیابون چشمش افتاد ور بیرا. دید بیراه تو بَرش ورَ پشتش داره از بیراه میا. تو شر و خودش پنا (پنهان) میگیره. یه مرتبه روشِ کِرد به آدماش گف: میرین او شخصی که توبره ورَ پشتش ورش میدارین می‌برینش تو آشپزخونه متوجه‌اش میشین تا مَ از شکار ورَگردم. تا رفتن اینه بگیرن بنا کرد گریه کردن که من کاری نکردم منه برا چی میگیرین؟ هرچی جزه فزه (جزع فزع) کرد به خرج نرفت. بردنش تو شَر تو آشپزخونه و اونجا بنا کردن متوجه‌اش شدن تا پادشا از شکارگا ورگشت. یه جایی ره خلوت کرد اینه طلبید. گف: خوب رفیق منه میشناسی؟ ای تعظیمی کرد و گفت: قربان سر قبله‌ی عالم گردم نمی‌شناسم. گف: مَ همو رفیقی هستم که نونا جوومِ خوردی. گف: آ اسمتون چیزه؟ گف: اسم من را، اسم تو بیرا. تا که اینه دید وَر خِستاد صورت پادشا ره بوسید و گفت: مَ خودتِ تو رفیق هستیم. خوب تعریف کن ور من از کجا به اینجا رسیدی که منم یاد بگیرم. ای قصه‌ش از اول تا آخر گف. بیرا گف: خوب پس منم میرم برا خودم پیدا می‌کنم. گف: خودت به کُشتن میدی. بیا همین جا پیش من بمون لقمه نونی داریم همرا می‌خوریم. گف: خیر همطو که تو پیدا کِردی منم پیدا میکنم. پادشا گف: خیلی خوب پس امشب میمون (میهمان) ما باش. شب نگاش داش. صب که شد اسپی و شمشیری و صد تومن پول دادتش گف: برو لكن مبادا خودتُ به کشتن بدی. نشونیا کارونسرا رَم دادتش. ای بیراه رف از شهر بیرون و با همون نشونیا که پادشا داده بود رف تو کارونسرا کهنو. رف تو یکی از بالاخونا کارونسرا اسبش بست، رختوابش انداخت و بنا کرد خُرخُر خوابیدن به خیالِ اینکه وختی که جونورا میاین ورَ میخیزه و حرفاشون میشنوه. شب شد دید بله اول شیر اومد نشس ور تخ (تخت) جونورا دیگه مَم یه تُا یه تُا اومدن. اول کاری که کردن اسبش خوردن بعد شیر روش کرد به روبا گف: خوب شیخ روبا. گف: بله گف: اینجا بو آدمیزاد میایه بگو یه نفر بگرده پیداش کنه. غول وَرخِستاد بنا کرد بو کشیدن تا اومد تو بالاخونه. رفیق ره ورَ پُش کِرد و آورد پایین. هر تا یه لقمه از گوشتِ جونِ اینه خوردن تا مُرد. از او روز ای شعر اومده به دو نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود. (؟) قصه من به سر رسید. ...

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد